توضیحات
قسمتی کوتاه از متن یکی از داستانهای کتاب:
…«روزی همه چیز را اثبات میکنم؛ اینکه برای دوستداشتنِ تو، تنها یک زندگی کافی نبود.»
بیحوصلهتر از همیشه، زیر ناخنهایت را سوهان میکشیدی:
ـ وقت مِیکآپ دارم. داره دیرم میشه.
o همیشه داشت دیرت میشد، الان هم روُش.
ـ اوکِی! حرفات رو گفتی و شنیدم. با اینهمه، یه چیزی رو نمیدونی. همیشه اینطور نبوده، قرار هم نیس اینطور باشه.
o چهطوری باشه؟
ـ اینکه یکی بیاد تا بمونه.
o خیلیا اومدهن و موندهن؛… تو به خودت نیگا نکن.
ـ خیلیا هم سر از تیمارستان در نیاوردن؛… تو هم به خودت نیگا نکن.
o میخوای بگی آخرش همین بود؟!
ـ یه عمر گول خوردهای بینصیب! بهت آدرسِ غلط دادن.
o تو خیال کن آدرس غلط دادهن؛ ولی مگه عشق تاریخ مصرف داره؟
ـ داره؛ حتی قبل از مصرف، باید خیلی خوب تکونش بِدی.
o لااقل قبل از سررسیدنِ تاریخش و خرابشدنش، ازش درست استفاده میکردی.
ـ من استفادهم رو بردم، قبل از اینکه بخواد بگَنده.
o پس شروعنشده، آخرِ قصّه رو میدونستی! آیندهبین بودی؟ ولی اینقدرا هم هوش نداشتی.
ـ نیازی به آیندهبینی ندارم؛ تَهِ همهی قصّهها متفاوت نیس. همهشون به یه شکلِ تکراری تموم میشن.
o واسه تو آره؛ چون کلّی چیز از قِبَل من یاد گرفتی.
ـ هاهاها!… پیاده شو بابا!
o خیلی وقته پیادهم کردهای و خودت سوار شدهای.
ـ مگه حالت با من خوب نمیشد؟
o میشد.
ـ اوکِی؛ پس تو مریض بودی و من هم دکتر.
o منظور؟
ـ خب معالجه شدی رفت دیگه!… مریض بعدی لطفاً!
o زبونبازیا رو کی بهت یاد میداد که حالا دوره افتادی واسه درمونِ مریضات؟
ـ میخواستم شاخت رو بشکونم تا بفهمی همچین غولِ شکستناپذیری هم نیستی.
o خودت رو هزینه کردی؛ وگرنه عشق همیشه دنبالِ همبازی میگرده، نه تنهایی….